سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کوروش کبیر
هر گاه روزی بیاید که در آن بر دانشم نیفزایم، پس در آمدن خورشید آن روز بر من خجسته مباد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
  • حاذثه عاشورا و علل درس ها و عبرت ها (چهارشنبه 87/10/18:: 5:12 عصر)
  • رضا زایر محمدی
  • حادثه عاشورا، علل، درس ها و عبرت ها (2)
    حادثه عاشورا، علل، درس ها و عبرت ها (2)

    نویسنده:مقام معظم رهبری
    نکته یی در سوره مبارکه حمد هست که من مکرر در جلسات مختلف آن را عرض کرده ام. وقتی که انسان به پروردگار عالم عرض می کند (إهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیم), ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن; بعد این صراط مستقیم را معنا می کند: (صِراطَ الَّذِینَ أنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ); راه کسانی که به آنها نعمت دادی. خدا به خیلی ها نعمت داده است, به بنی اسرائیل هم نعمت داده است; (یابنِی إسرائیلَ اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الّتِی أنْعَمْتُ علیکُم).(5) نعمت الهی که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست; (أوْلئِکَ مَعَ الَّذِینَ أنْعَمَ اللّهُ علیهم من النَّبِیِّینَ وَالصِّدیقینَ).(6) آنها هم نعمت داده شده اند; اما بنی اسرائیل هم نعمت داده شده اند.
    کسانی که نعمت داده شده اند, دوگونه اند:
    یک عده کسانی که وقتی نعمت الهی را دریافت کردند, نمی گذارند که خدای متعال بر آن ها غضب کند, و نمی گذارند گمراه بشوند. این ها همان هایی هستند که شما می گویید خدایا راه این ها را به ما هدایت کن. (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِم), با تعبیر علمی و ادبی اش, برای (الَّذِینَ أنعمتَ عَلَیْهِم), صفت است; که صفت (الَّذینَ), این است که (غَیرِ المَغْضوبِ عَلَیْهِمْ ولاالضّالِّین); آن کسانی که مورد نعمت قرار گرفتند,اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند; (ولاالضّالّین), گمراه هم نشدند.
    یک دسته هم کسانی هستند که خدا به آن ها نعمت داد, اما نعمت خدا را تبدیل کردند وخراب نمودند; لذا مورد غضب قرار گرفتند; یا دنبال آن ها راه افتادند, لذا گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که مراد از (الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِم), یهودند, که این, بیان مصداق است; چون یهود تا زمان حضرت عیسی, با حضرت موسی و جانشینانش , عالماً و عامداً مبارزه کردند. (ضالین), نصارا هستند; چون نصارا گمراه شدند. وضع مسیحیت این گونه بود که اول گمراه شدند ـ لااقل اکثریتشان این طور بودند ـ اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند.
    این نعمت, به سمت (الْمَغْضُوبِ عَلَیهِم وَلاَالضّالّینَ) می رفت; لذا وقتی که امام حسین (ع) به شهادت رسید, در روایتی از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود: (فَلَمّا قُتِلَ الحسینُ اشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ علی أهل الأرض);(7) وقتی که حسین (ع) کشته شد, غضب خدا در باره مردم شدید شد. معصوم است دیگر; بنابراین, جامعه مورد نعمت الهی, به سمت غضب سیر می کند; این سیر را باید دید. خیلی مهم است, خیلی سخت است. خیلی دقت نظر لازم دارد.
    من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام, هر کدام وضعی پیدا کردند. حالا خواصی که گمراه شدند, شاید (مَغْضوب علیهم) باشند; عوام شاید (ضالّین) باشند. البته در کتاب های تاریخ, پُر از مثال است. من از این جا به بعد, از تاریخ (ابن اثیر) نقل می کنم; هیچ از مدارک شیعه نقل نمی کنم; حتی از مدارک مورخان اهل سنتی که روایتشان درنظر خود اهل سنت, مورد تردید است ـ مثل ابن قتیبه ـ هم نقل نمی کنم. (ابن قتیبه دینوری) درکتاب الامة والسیاسة, چیزهای عجیبی نقل می کند, که من همه آن ها را کنار می گذارم.
    این جناب ابن اثیر, صاحب کامل درتاریخ است; که آدم وقتی نگاه می کند, حس می کند که کتاب او دارای عصبیّت عمری و عثمانی است. البته احتمال می دهم که به جهتی ملاحظه می کرده است. در قضایای (یوم الدار) که جناب عثمان را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند, وقتی که روایات مختلف را نقل می کند بعد می گوید علت این حادثه چیزهایی بود که من آنها را ذکر نمی کنم, (لِعَلَلٍ); علت هایی دارد که نمی خواهم بگویم.(8)
    وقتی قضیه جناب ابی ذر را نقل می کند و می گوید معاویه جناب ابی ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعید شد, می نویسد چیزهایی اتفاق افتاده است که من نمی توانم بنویسم.(9) حالا یا این است که او واقعاً ـ به قول امروز ما ـ یک خودسانسوری داشته است, و یا این که تعصّب داشته است. بالأخره او نه شیعه است, و نه هوای تشیّع دارد; فردی است که احتمالاً هوای عمری و عثمانی هم دارد. همه آن چه که من از حالا به بعد نقل می کنم, از ابن اثیر است.
    چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به این جاها کشید؟ من دقت که می کنم, می بینم همه آن چهار چیز تکان خورد; هم عبودیت, هم معرفت, هم عدالت, هم محبت. این چند مثال را عرض می کنم, که عین تاریخ است.
    (سعید بن عاص), یکی از بنی امیّه بود; قوم و خویش عثمان بود. بعد از (ولیدبن عقبة بن ابی معیط) ـ همان کسی که شما فیلمش را در سریال امام علی دیدید; همان ماجرای کشتن جادوگر در حضور او ـ (سعید بن عاص) روی کار آمد, تا کارهای او را اصلاح کند. در مجلس او, فردی گفت که (ماأجودَ طلحة؟); طلحة بن عبداللّه,چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولی به کسی داده بود, یا به کسانی محبّتی کرده بود که او دانسته بود. (فقال سعید: إنّ مَن لَهُ مثلُ النِشاستَج لَحَقیقٌ أن یکونَ جواداً). یک مزرعه خیلی بزرگ به نام نشاستج درنزدیکی کوفه بوده است. شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد.
    در نزدیکی کوفه, سرزمین های آباد و حاصلخیزی وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه, ملک طلحه صحابی پیامبر در مدینه است. (سعیدبن عاص) گفت: کسی که چنین ملکی دارد, باید هم بخشنده باشد! (واللّهِ لو أنّ لی مثلَه) ـ اگر من مثل نشاستج را داشتم ـ (لأعاشکم اللّه بِهِ عیشاً رغداً)(10), گشایش مهمی در زندگی شماها پدید می آوردم; چیزی نیست که می گویید اوجواد است!
    حالا شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر,مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال, چگونه زندگی یی داشتند و به دنیا با چه چشمی نگاه می کردند! حالا بعد از گذشت ده, پانزده سال, وضع به این جا رسیده است.
    نمونه بعدی, جناب ابوموسی اشعری, حاکم بصره بود; همین ابوموسای معروف حکمیت. مردم می خواستند به جهاد بروند, او بالای منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکاری, سخن ها گفت. خیلی از مردم, اسب نداشتند که سوار بشوند بروند. هر کسی باید سوار اسب خودش می شد و می رفت. برای این که پیاده ها هم بروند, مطالبی هم در باره فضیلت جهادِ پیاده گفت; که آقا جهادِ پیاده, چقدر فضیلت دارد, چقدر چنین و چنان است! این قدر دهان و نفسش در یک سخن گرم بود که یک سری از این هایی که اسب هم داشتند, گفتند ما هم پیاده می رویم; اسب چیست!
    (فَحَمَلُوا إلی فَرَسِهِم); به اسب هایشان حمله کردند, آن ها را راندند و گفتند بروید, شما اسب ها ما را از ثواب زیادی محروم می کنید; ما می خواهیم پیاده برویم بجنگیم, تا به این ثواب ها برسیم! عده یی هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشتری بودند; گفتند صبر کنیم, عجله نکنیم, ببینیم حاکمی که این طور در باره جهاد پیاده حرف زد, خودش چگونه بیرون می آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست, یا نه; بعد تصمیم می گیریم که پیاده برویم یا سواره.
    این عین عبارت ابن اثیر است; او می گوید: وقتی که ابوموسی از قصرش خارج شد, (أخْرَجَ ثقله من قَصْرِهِ علی أربعین بَغْلاً); اشیای قیمتی که با خودش داشت, سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت. آن روز بانک نبود, حکومت ها هم اعتباری نداشت. یک وقت دید که در وسط میدان جنگ, از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده اید. این همه اشیای قیمتی را که دیگر نمی تواند بیاید و از داخل بصره بردارد, راهش نمی دهند; هر جا می رود, مجبور است با خودش ببرد. چهل استر,اشیای قیمتی او بود, که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد!
    (فَلَمّا خَرَجَ تتعله بعنانه); این هایی که پیاده شده بودند, آمدند و زمام اسب جناب ابوموسی را گرفتند, (وقالوا اِحْمِلْنا علی بُعْد هذا الفُضولِ); ما را هم سوار همین زیادی ها بکن; این ها چیست که داری با خودت به میدان جنگ می بری؟ ما داریم پیاده می رویم; ما را هم سوار کن. (وَارْغَب فی الْمَشْیِ کما رَغِبْتَنا); همان طوری که به ما گفتی پیاده راه بیفتید, خودت هم قدری پیاده شو و پیاده راه برو. (فَضَرَبَ القومَ بِصَوْتِهِ); تازیانه اش را کشید و به سر و صورت این ها زد و گفت: بروید, بی خودی حرف می زنید! (فَتَرَکُوا دابة فَمَضَی)(11), متفرق شدند, اما البته تحمّل نکردند, به مدینه پیش جناب عثمان شکایت کردند; او هم ابوموسی را برداشت. اما ابوموسی یکی از اصحاب پیامبر و یکی از خواص و یکی از بزرگان است; این وضع اوست!
    مثال سوم. (سعدبن ابی وقّاص) حاکم کوفه شد. او از بیت المال قرض کرد. در آن وقت, بیت المال دست حاکم نبود. یک نفر را برای حکومت و اداره امور مردم می گذاشتند, یک نفر را هم رییس دارایی می گذاشتند, که او مستقیم به خود خلیفه جواب می داد. حاکم در کوفه, (سعدبن ابی وقّاص) بود; رییس بیت المال, (عبداللّه بن مسعود) بود, که از صحابه خیلی بزرگ و عالی مقام بود. او از بیت المال, مقداری قرض کرد ـ حالا چند هزار دینار, نمی دانم ـ بعد هم ادا نکرد و نداد.
    (عبداللّه بن مسعود) آمد مطالبه کرد; گفت پول بیت المال را بده. (سعدبن ابی وقّاص) گفت که ندارم. بینشان حرف شد; بنا کردند باهم جار و جنجال کردن. جناب (هاشم بن عروة بن ابی وقّاص) ـ که از اصحاب امیرالمؤمنین و مرد خیلی بزرگواری بود ـ جلو آمد و گفت بد است, شما هر دو از اصحاب پیامبرید, مردم به شما نگاه می کنند, جنجال نکنید; بروید قضیه را به گونه یی حل کنید. (عبداللّه مسعود) که دید نشد, بیرون آمد, او به هر حال مرد امینی است. رفت عده یی از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه اش بیرون بکشید. معلوم می شود که اموال بوده است. به (سعد) خبر دادند; او هم عده دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید.
    به خاطر این که (سعد بن ابی وقّاص), قرض خودش به بیت المال را نمی داد, جنجال بزرگی به وجود آمد. حالا (سعدبن ابی وقّاص) از اصحاب شوراست; در شورای شش نفره, یکی از آن هاست; بعد از چند سال, کارش به این جا رسید. ابن اثیر می گوید: (فکان أوّل مانَزَعَ به بینَ أهل الکوفة)(12); این اول حادثه یی بود که بین مردم کوفه اختلاف شد; به خاطر این که یکی از خواص, در دنیاطلبی این طور پیش رفته است و از خود بی اختیاری نشان می دهد.
    ماجرای دیگر. مسلمانان به افریقیه رفتند ـ یعنی همین منطقه تونس و مغرب و این ها ـ و آن جا را فتح کردند وغنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم کردند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. درتاریخ ابن اثیر دارد که خمس زیادی بوده است.(13) البته در این جایی که این را نقل می کند, آن نیست; اما در جای دیگری که داستان همین فتح را می گوید, خمس مفصّلی بوده که به مدینه فرستاده است. خمس که به مدینه رسید, (مروان بن حَکَم) آمد: و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم می خرم; به او فروختند!(14)
    اولاً پانصد هزار درهم, پول کمی نبود; ثانیاً آن اموال, خیلی بیش از این ها بود; که یکی از چیزهایی که بعدها به خلیفه ایراد می گرفتند, همین حادثه بود. البته خلیفه عذر می آورد و می گفت این رحم من است; من صله رحم می کنم, و چون وضع زندگی اش هم خوب نیست, می خواهم به او کمک کنم. بنابراین, خواص در مادیات غرق شدند.
    ماجرای بعدی. (استعمل الولید بن عقبة بن أبی معیط علی الکوفة).(15) (ولیدبن عقبة) را ـ همان ولیدی که باز شما او را می شناسید که حاکم کوفه بود ـ بعد از (سعدبن ابی وقّاص) به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنی امیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتی که وارد شد, همه تعجب کردند; یعنی چه؟ آخر این آدم, آدمی است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید, هم به حماقت معروف بود, هم به فساد!
    این ولید, همان کسی است که آیه شریفه (إن جاءَکم فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا)(16), درباره اوست. قرآن اسم او را (فاسق) گذاشته است; چون خبری آورد و عده یی در خطر افتادند; و بعد آیه آمد که (إن جاءکم فاسقٌ بنبأٍ فَتَبَیَّنُوا); اگر فاسقی خبری آورد, بروید تحقیق کنید; به حرفش گوش نکنید. آن فاسق, همین (ولید) بود. این متعلّق به زمان پیامبر است.
    معیارها و ارزش ها و جابه جایی آدم ها را ببینید. این آدمی که در زمان پیامبر, در قرآن به نام (فاسق) آمده بود, همان قرآن را هم مردم, هر روز می خواندند, حالا در این جا حاکم شده است! هم (سعدبن ابی وقّاص) تعجب کرد, هم (عبداللّه بن مسعود) تعجب کرد! (عبداللّه بن مسعود) وقتی چشمش به او افتاد, گفت من نمی دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم, آدم صالحی شدی ـ عبارتش این است: (ماأدری أصلحتَ بعدَنا أم فَسَدَ النّاسُ)(17) ـ یا نه, تو سالم نشدی, مردم فاسد شدند که مثل تویی را به عنوان امیر به شهری فرستادند!
    (سعد بن ابی وقّاص) هم تعجب کرد; منتها از بُعد دیگری.گفت: (أکِسْتَ بعدَنا أم حمقنا بعدک); تو که آدم احمقی بودی, حالا آدم باهوشی شده یی,یا ما این قدر احمق شدیم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده یی؟! ولید در جوابش گفت: (لاتجزعن أبا إسحاق); ناراحت نشو (سعدبن ابی وقاص), (کل ذلک لم یکن); نه ما زیرک شدیم, نه تو احمق شدی; (وإنّما هو المُلْک); مسأله, مسأله پادشاهی است! تبدیل حکومت الهی ـ خلافت و ولایت ـ به پادشاهی, خودش داستان عجیبی است. (یَتَغَدَّاهُ قومٌ و یَتَعَشَّاهُ آخَرُونَ); یکی امروز متعلق به اوست, یکی فردا متعلق به اوست; دست به دست می گردد.
    (سعد بن ابی وقّاص), بالأخره صحابی پیامبر بود.این حرف برای او خیلی گوشخراش بود که مسأله, پادشاهی است. (فقال سعد: أراکم جَعَلْتُمُوها مُلْکاً); می بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهی تبدیل کرده اید!
    یک وقت جناب عمر, به جناب سلمان گفت: (أَمَلِکُ أنا أم خلیفة؟); به نظر تو, من پادشاهم,یا خلیفه؟ سلمان, شخص بزرگ و بسیار معتبری بود, از صحابه عالی مقام و نظر و قضاوت او خیلی مهم بود; لذا عمر در زمان خلافت, به او این حرف را گفت. (قال له سلمان), سلمان در جواب گفت: (إن أنت جَبَیْتَ من أرض المسلمین درهماً أو أقلّ أو أکثر); اگر تو از اموال مردم یک درهم, یا کمتر از یک درهم, یا بیشتر از یک درهم برداری, (وَوَضعْتَهُ فی غیرِ حقّه) ـ نه این که برای خودت برداری ـ در جایی که حق آن نیست, آن را بگذاری, (فأنْتَ مَلِکٌ لاخلیفة); پادشاه خواهی بود, و دیگر خلیفه نیستی.
    او معیار را بیان کرد. در روایت (ابن اثیر) دارد که (فَبَـکی عمر)(18); عمر گریه کرد. موعظه عجیبی است. مسأله, مسأله خلافت است. ولایت, یعنی حکومتی که همراه با محبت, همراه با پیوستگی با مردم و همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است, فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست; اما پادشاهی معنایش این نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه, یعنی حاکم و فرمانروا; هرکار خودش بخواهد, می کند.
    این ها مال خواص بود. خواص درمدت این چند سال, کارشان به این جا رسید. البته این مربوط به زمان خلفای راشدین است که مواظب و مقیّد بودند, اهمیت می دادند, پیامبر را سال های متمادی درک کرده بودند, هنوز فریاد پیامبر در مدینه طنین انداز بود و کسی مثل علی بن ابی طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه منتقل به شام شد, دیگر مسأله از این حرف ها بسیار گذشت. این نمونه های کوچکی از خواص است.
    البته اگر کسی درهمین تاریخ (ابن اثیر), یا در بقیه تواریخ معتبردرنزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند, هزارها نمونه ـ نه صدها نمونه ـ از این قبیل هست. طبیعی است که وقتی عدالت نباشد, وقتی عبودیت خدا نباشد, جامعه پوک می شود; آن وقت ذهن ها هم خراب می شود. یعنی در آن جامعه یی که مسأله ثروت اندوزی و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حطام دنیا به این جاها می رسد, در آن جامعه کسی هم که برای مردم,معارف می گوید, (کعب الاحبار)است; یهودی تازه مسلمانی که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است, زمان ابی بکر هم مسلمان نشده است; زمان عمر مسلمان شد,و زمان عثمان هم از دنیا رفت.
    بعضی می گویند (کعب الاخبار), که غلط است; (کعب الاحبار) است. احبار, جمع حبر است. حبر,یعنی عالم یهود. این کعب, یعنی آن قطب علمای یهود بود, که آمد مسلمان شد; بعد بنا کرد راجع به مسایل اسلامی حرف زدن. او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابوذر وارد شد; چیزی گفت که ابوذر عصبانی شد و گفت: تو حالا داری برای ما از اسلام و احکام اسلامی سخن می گویی؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده ایم.
    وقتی معیارها از دست رفت, وقتی ارزش ها ضعیف شد, وقتی ظواهر پوک شد, وقتی دنیاطلبی و مال دوستی بر انسان هایی حاکم شد که یک عمر با عظمت گذرانده بودند و سال هایی را بی اعتنا به زخارف دنیا سپری کردند و توانستند آن پرچم عظیم را بلند بکنند, آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسی سررشته دار امور معارف الهی و اسلامی می شود; کسی که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد می گوید ـ نه آن چه که اسلام گفته است ـ آن وقت بعضی می خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم کنند!
    این مربوط به خواص است; آن وقت عوام هم که دنباله رو خواصند. وقتی خواص به سَمتی رفتند, عوام مردم هم دنبال آن ها حرکت می کنند. بزرگ ترین گناه انسان های ممتاز و برجسته, اگر انحرافی از آن ها سربزند, این است که انحراف آن ها موجب انحراف بسیاری از مردم می شود. وقتی دیدند سدّها شکست, وقتی دیدند کارها بر خلاف آن چه که زبان ها می گوید, جریان دارد, و بر خلاف آن چه که از پیامبر نقل می شود, رفتار می گردد, آن ها هم آن طرف حرکت می کنند.
    حالا یک ماجرا هم از عامه مردم. حاکم بصره, به خلیفه در مدینه نامه نوشت که مالیاتی که از شهرهای مفتوح می گیریم, بین مردم خودمان تقسیم می کنیم; اما در بصره کم است, مردم زیاد شده اند; اجازه می دهید که دو شهر اضافه کنیم. مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره برای مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است, این ها هم سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ (عمار بن یاسر); مرد ارزشی, آن که مثل کوهی استوار ایستاده بود.
    البته از این قبیل هم بودند ـ کسانی که تکان نخوردند ـ اما زیاد نبودند. پیش عمار یاسر آمدند و گفتند تو هم برای ما این طور بخواه, و دوشهر هم تو برای ما بگیر. عمار گفت: من این کار را نمی کنم. بنا کردند به عمار حمله کردن و بدگویی کردن. نامه نوشتند, خلیفه او را عزل کرد!
    شبیه این برای ابوذر و دیگران اتفاق افتاد. شاید خود(عبداللّه بن مسعود) یکی از همین افراد بود. وقتی که رعایت این سررشته ها نشود, جامعه از لحاظ ارزش ها پوک می شود. عبرت, این جاست.
    عزیزان من!انسان این تحوّلات اجتماعی را دیر می فهمد; باید مراقب بود. تقوا یعنی این. تقوا یعنی آن کسانی که حوزه حاکمیتشان, شخص خودشان است, مواظب خودشان باشند. آن کسانی هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیع تر است,هم مواظب خودشان باشند, هم مواظب دیگران باشند. آن کسانی که در رأسند, هم مواظب خودشان باشند, هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبی, به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهی نروند.
    این معنایش آباد نکردن جامعه نیست, جامعه را آباد کنند و ثروت های فراوان به وجود بیاورند; اما برای شخص خودشان نخواهند, این بد است. هرکس بتواند جامعه اسلامی را ثروتمند کند و کارهای بزرگی انجام دهد, ثواب بزرگی کرده است. این کسانی که بحمداللّه توانستند در این چند سال, کشور را بسازند و پرچم سازندگی را در این کشور بلند کنند, کارهای بزرگی را انجام بدهند, کارهای خیلی خوبی کرده اند; این ها دنیاطلبی نیست. دنیاطلبی آن است که کسی برای خود بخواهد; برای خود حرکت بکند; از بیت المال یا غیر بیت المال, به فکر جمع کردن برای خود بیفتد; این بد است.
    باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این طور نشود. اگر مراقبت نباشد, آن وقت جامعه همین طور به تدریج از ارزش ها تهیدست می شود و به نقطه یی می رسد که فقط یک پوسته ظاهری باقی می ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش می آید ـ امتحان قیام ابا عبداللّه ـ آن وقت این جامعه در آن امتحان, مردود می شود!
    گفتند که به تو حکومت ری را می خواهیم بدهیم. ریِ آن وقت, یک شهر بسیار بزرگ پُر فایده بود. حاکمیت هم مثل استانداری امروز نبود. امروز,استاندارهای ما یک مأمور اداری هستند; حقوقی می گیرند و همه اش زحمت می کشند. آن زمان این طوری نبود; کسی که می آمد حاکم شهری می شد, یعنی تمام منابع درآمد این شهر, در اختیار او بود, یک مقدار هم باید برای مرکز بفرستد, بقیه اش هم در اختیار خودش بود, هر کار می خواست, می توانست بکند, لذا خیلی برایشان اهمیت داشت.
    بعد گفتند که اگر به جنگ حسین بن علی نروی, از حاکمیت ری خبری نیست. این جا یک آدم ارزشی,یک لحظه فکر نمی کند; می گوید مرده شویِ ری را ببرند; ری چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید, من به حسین بن علی اخم هم نمی کنم, من به عزیز زهرا, چهره هم درهم نمی کشم; من بروم حسین بن علی و فرزندانش را هم بکشم که می خواهید به من ری بدهید؟!
    آدمی که ارزشی باشد, همین است; اما وقتی که درون تهی است, وقتی که جامعه, جامعه دور از ارزش هاست, وقتی که آن خطوط اصلی در جامعه ضعیف شده است, دست و پا می لرزد; حالا حداکثر یک شب هم فکر می کند. خیلی حِدّت کردند, یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند. اگر یک سال هم فکر کرده بود, باز هم این تصمیم را گرفته بود; این فکر کردنش ارزشی نداشت. یک شب فکر کرد, بعد گفت بله, من ملک ری را می خواهم! البته خدای متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش می آید.
    دراین جا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشاره یی بکنم. کسی مثل حسین بن علی (ع) که خودش تجسّم ارزش هاست, قیام می کند, برای این که جلو این انحطاط را بگیرد. چون این انحطاط داشت می رفت, تا به آن جا برسد که هیچ چیز باقی نماند; که اگر یک وقت مردمی هم خواستند خوب زندگی کنند و مسلمان زندگی کنند, چیزی در دستشان نباشد. امام حسین می ایستد, قیام می کند, حرکت می کند و یک تنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار می گیرد. البته در این زمینه, جان خودش, جان عزیزانش, جان علی اصغرش, جان علی اکبرش و جان عباسش را فدا می کند; اما نتیجه می گیرد.
    (وأنا من حسین) یعنی این پیامبر, زنده شده حسین بن علی است. آن روی قضیه, این بود; این روی سکه, حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجرای عاشقانه عاشوراست, که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه, نمی شود قضایای کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد, تا فهمید حسین بن علی در این ـ تقریباً ـ یک شب و نصف روز, یا حدود یک شبانه روز ـ از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا ـ چه کرده و چه عظمتی آفریده است; لذاست که در دنیا باقی مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خیلی تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشی بسپارند; اما نتوانستند…(19).

    پی نوشتها:

    5. بقرة(2) آیه 40.
    6. نساء(4) آیه 69.
    7. بحار الأنوار, ج42, ص223, ح32.
    8. الکامل, ج3, ص167.
    9. همان, ج3, ص114.
    10. همان, ج3, ص138.
    11. همان, ج3, ص99.
    12. همان, ج3, ص82.
    13. همان, ج3, ص90.
    14. همان, ج3, ص91.
    15. همان, ج3, ص82.
    16. حجرات (49) آیه 6.
    17. الکامل, ج3, ص83.
    18. همان, ج3, ص59.
    19. روزنامه جمهوری اسلامی,19 اردیبهشت 1377.

    منبع: بیانات مقام معظّم رهبری (مدّ ظلّه العالی در نمـاز جمعه 18/2/1377


    ارسال این مقاله برای دوستان:
    آدرس پست الکترونیکی


  • کلمات کلیدی :
  • نظرات شما ()

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • * نام و نام خانوادگی :
    * آدرس ایمیل:
    موضوع پیام:
    *پیام:

    فرم تماس از پارس تولز

    Persian Websites Directory